209

ساخت وبلاگ
میدونید؟
از نظر علمی ثابت شده که "غم"، با بیش از 60 ساعت دوارم، پایدارترین حس توی وجود آدمیزاده و "شادی"، با حدود 6 ساعت، ناپایدارترین.

البته من یه تئوری دارم که قطعاً غیرقابل اثباته: به نظر من، همونطور که قانون پایستگی انرژی میگه که میزان انرژی در جهان، مقدار ثابتی هست و فقط از شکلی به شکل دیگه در میاد، منم میگم میزان شادی و غم دنیا هم مقدار ثابتیه که برآیندش توی کل جمعیت دنیا، تغییر نمیکنه. و این یعنی هرچی جمعیت زیاد تر میشه، میزان شادی بین آدما هم کمتر میشه، چون باید بین تعداد بیشتری تقسیم بشه. و وقتی میبینیم یه آدمایی هستن که اصلا توی زندگیشون، متوجه وجود چیزی به نام غم نیستن، حتماً یه عده ای هم وجود دارن، که شاید یکی از غمای ساده و روتین زندگی ما، براشون اوج شادیه!

البته در نهایت میدونم که تئوریم خیلی چرنده و بوی ناامیدیش نفرت انگیز؛ اما اگر حتی یه ذره ش درست باشه ...

 

پر از حرفم
ولی اصلا کسی توی ذهنم نمیاد که حس کنم این حرفا رو بتونم جلوش بگم و اون هم میل به شنیدن من داره و آخرش حال هر دومون خوبه
حقیقت اینه که نه میشه آدم خودشو مجبور کنه با کسی باشه، نه کسی میتونه اینکارو با ما بکنه

اصلا این حرف مهم نبود و هیچ ربطی به حال الآنم نداشت، بیخیالش

 

سی و یک سالگی رو از نیمه رد کردم.
از نظر خودم، و از نظر اطرافیان دور و نزدیکم، مطلقاً آدم موفقی نیستم؛ اون پیشکش، حتی آدم عادی ای هم نیستم که مثلا بگم اگه اوضام خوب نیست، خب بد هم نیست!
تنها کاری که تو زندگیم کردم، هیچ کار نکردنه! یه مشت درس خوندم که اگر هم نخونده بودم اتفاق خاصی توی زندگیم نمی افتاد.
ما طوری تربیت شدیم، که دست از پا خطا نکنیم، شیطنت و شادی رو توی خودمون کشتیم و اون رو هم عرض نادرست بودن دونستیم، حرف زدن و نظر داشتن و دفاع از خود رو، بی ادبی تعبیر کردیم، و الآن، به واقع هیچی نیستیم و همونایی که این فلسفه رو توی فکرمون جا انداختن، شاکی هستن که چرا اینطوری ایم!

ما بازنده ایم! نه ما، من بازنده ام.

بازنده ام که مامانم از راه دور و پشت تلفن ازم میپرسه داری درس میخونی؟ و وقتی میاد اینجا و میبینه دارم میخونم میگه این همه درس خوندی چه فایده داشته و کجا رو گرفتی؟

بازنده ام که وقتی کاری توش یه ذره نادرستی و غلط باشه، حاضر نیستم بهش تن بدم، ولی متهمم که اگه نخام همرنگ جماعت بشم، نمیتونم زندگی کنم.

به معنای واقع کلمه، بریدم!

دیگه جا ندارم، نا ندارم، نفس ندارم

هیچی و حتی خودمم ندارم

خیلی حق به گردن دارم، خیلی سیاهی و پلیدی توی افکار و رفتار و زندگیم مرتکب شدم و میشم

اما ته تهش، به قول بهناز، اونقدر شانس ندارم که شب بخابم و صبح از خاب بیدار نشم

قصه اینه

دیگه تحمل خودمی که هستم رو ندارم ...

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 140 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 14:18