« روایت خطّی یک پیاده راه »

ساخت وبلاگ
اینجا یه دفترچه خاطرات و افکارِ درست/غلط عمومیه؛پ.ن. من هم آدم قوی ای بودم، هم آدم قوی ای هستم؛ اگر اینجا زیاد نق میزنم، معنیش ضعیف بودنم نیست، فقط یعنی ممکنه شما ندونید، اما آدمای قوی هم یه جایی رو برای گاهی شاکی و گاهی ناامید و گاهی عصبانی حرف زدن نیاز دارننکته: نظرات مطالب بدون نیاز به تایید منتشر میشه؛ لطفا از نظر خصوصی صرفا برای قرار دادن آدرس وبلاگتون استفاده کنید و توی نظر عمومی آدرس یا ایمیل ننویسید « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 15:18

اینجا یه دفترچه خاطرات و افکارِ درست/غلط عمومیه؛پ.ن. من هم آدم قوی ای بودم، هم آدم قوی ای هستم؛ اگر اینجا زیاد نق میزنم، معنیش ضعیف بودنم نیست، فقط یعنی ممکنه شما ندونید، اما آدمای قوی هم یه جایی رو برای گاهی شاکی و گاهی ناامید و گاهی عصبانی حرف زدن نیاز دارننکته: نظرات مطالب بدون نیاز به تایید منتشر میشه؛ لطفا از نظر خصوصی صرفا برای قرار دادن آدرس وبلاگتون استفاده کنید و توی نظر عمومی آدرس یا ایمیل ننویسید « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 15:18

روز خوبی نبوداون از کله صبح که همسایه پایینی باز اومد و گفت از حموم به طبقه پایین آب دادهبعدش که با یکی از همکلاسیای دوران دانشجویی رفتیم نمایشگاه هنرهای تجسمی فجر و نامزدش آنچنان اعصاب خردی ای درست کرد که بیچاره موقع خدافذی به وضوح چشماش پر اشک بودتهش یه آدم بیمار که اومده بود کامنت داده بود:چه حال بهم زنید شماهایی که برای موندن و ساختن، فرار می کنید. شما اگه عرضه داشتید، همین جا یه گهی می شدید. + نوشته شده در  جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 57 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 15:18

وقتی مستأصل میشم، نفسم تنگهبلاتکلیفی خودش به تنهایی رو مخ و انرژی هرز دهنده ستاز یه طرف بچه ها گفتن بریم بیرون، خب رفقای خوبی هستناز یه طرف مامان میگه شنبه خونه خواهراز یه طرف خواهر میگه سینمااز یه طرف دلم میگه بتمرگ درس بخوناز یه طرف ددلاین ۵ فوریه رو باید دریابمو از یه طرف فردا عصر و شروع اعتکافخلاصه یه طرف یه طرف میشه هزار طرف + نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 10:42

شاید سال آخری بود که میشد برم مراسم

از خرداد ۸۹ و اولین اعتکاف

و امسال

سه پاراگراف کاور لتر رو نوشتم (حدود ۴۰۰ کلمه) و مابقیش میمونه برای فردا پسفردا

دیگه نهار خوردم و رفتم دانشگاه تا حدود ۹ که برگشتم خونه

توکل به خدا برای روزای بعد

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  | 

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 10:42

آخرین سکون بوداینو به خودم قول میدم که آخرین سکون بوداز فرداهر روز صبح یه کمبریج لیسنینگ ریدینگ کاملعصر تحلیلوسط روزم رایتینگ و اسپیکینگو گرامر و وکبتا دو سه روز قبل از آزمون اصلیو امیدوارم باز بشه ثبت نامواقعا از سفر رفتن برای امتحان متنفرمخدا کنه این راه از جلوی پام برداشته بشه + نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 10:42

چون سکون روایت نداره، چند پاراگرافی که دیروز نوشتم اینجا ثبت میکنم؛ نشته بودم Covel Letter بنویسم، بجاش قصه بود که تو ذهنم موج میزد!باید مینوشتمااگه صبح ندیده بودم که ددلاین رو عقب انداختن، شاید هنوزم تموم نشده بود؛ اما وقتی دیدم بیخیال شدم و باعث شد روزم به سکون بگذره (فک کن 52 روز به آزمون و انقدر یه آدم یللی!!!)اما داستان ...* * *آن روز به کوهستان رفته بودیم. در میان جمع دانشجویان جدیدالورود، پسرکی ریز نقش، شوخ طبع، و پر جنب و جوش بود که علی رغم ناآشنایی اعضا با یکدیگر، در تمام طول مسیرو در تلاش برای باز کردن یخ حضار، از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.هرچند به عنوان متصدی برگزاری آن شبه اردو، قدردان یاری داوطلبانه اش در حمل ادوات بودم، اما این فعالیت و انرژی، شاید از آن رو که در روزهای پر مشغله ای بودم، چندان به مذاقم خوش نیامده بود.در میان همهمه همراهان و سکوت کوهستان، متوجه سیر چندین و چند باره اش در ستون نفرات بودم و حتی در نیمه های راه، به این بهانه که "اگه اینا از دستت بیفته و بی غذا بشیم، خودتو کباب میکنم میدم بچه ها بخورن" با قدری چاشنی اخم و نگاه چپ، کلافگی نرم خود را متذکر شدم و با پاسخ "استاد جان جیگرو قلوه مو برا خودتون کنار گذاشتم" لبخند زدم و سر را با نیمه تسلیمی در برابر آن تیزی زبان تکان داده و این معاشرت کوتاه را با "نه دیگه، اونو برا جشن امتحان پایان ترم میخوام بخورم" به پایان رساندم.اندکی بعد، زمانی که طول سایه هامان به اندازه ای در حدود بلندی خودمان رسیده بود، در کنار برکه اتراق کرده بودیم و گرداگرد زیرانداز، گرم صحبت درباره گذشته و حال و تصویر نودانشجویان از آینده شدیم.آن کوتاه قامت کلاس، با چهره نمکین، از پدر معلم و مادر پرستارش، علاقه اش به ساختن، و اضطرابش د « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 14:19

آره نشتی

ذهن و روحم نشتی داره و نمیتونم تمرکز کنم

نه روی نوشتن و نه روی خوندن

همین دیگه

+ نوشته شده در  شنبه ۱ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  | 

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 14:19

بله بله دقیقا 50 روز مونده به آزمون (با فرض باز شدن ثبت ناما) پس من هم امروز برنامه م رو بازبینی کردم و یه پلن 50 روزه نوشتم تمرکز اصلی هم برای صبح ساعت 7 تا 9 و شب ساعت 9 تا 11 هست چون تایمای وسط روز هم عوامل حواس پرت کننده زیاده و هم کار پیش میاد دیگه پارتنر اسپیکینگ به قوت خودش باقیه ریدینگ و رایتینگ تایم تمرین داره فقط باید لیسنینگ توی برنامه جا بگیره و البته گرامر و وکب هم اگه بشه کتابای فور آیلتس کمبریج رو مرور کنم ان شاء الله نتیجه گیری در دسترسه « روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 14:19

اینجا یه گروه هست از اعضای یه مجموعه دانشگاهی که فارغ از گرایشات فکری، توی سالهای دانشجویی با هم همکاری داشتیم؛اما این دیالوگ «به نام خدا» رو که من گفتم، انگاری شیپور جنگ رو زدن ... و هفتاد دقیقه، چند نفر در مورد این موضوع بحث و جدل میکردن ...تا اینکه موضوع رسید به آخرش که ایشون بازم همون حرف اول رو نتیجه گیری کرد و من مجبور شدم دیالوگ «صدق الله العلی العظیم» رو بگم:+ یکی از بچه ها ازم پرسید: تو گوشیت قدیمی نیست؛ گفتم: نه، از این جدید ارزوناست :))++ عاغا باور کنید قسمت اپلیکیشن سایتای دانشگاهی بدون فیلترشکن باز نمیشه؛ من برای پروفایل ساختن مجبور شدم واسه اولین بار تو زندگیم متوسل به VPN غیر رایگان و خریدنی شدم+++ احیانا شما تبهکار نیستید؟ اگه هستید بیاید آشنا بشیم ؛))++++ عجب تجربه ای! شب خواب خ.و.د.ک.ش.ی ببینی، روز به بدبختیات بخندی! + نوشته شده در  چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 127 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 16:37