گام اوّل

ساخت وبلاگ

میتونم بگم روز بدی نبود

البته بجز جر و بحثی که تو راه برگشت از بیمارستان داشتیم با مادر گرامی!

چشمش چند وقته آبریزش داره، عینک مطالعه ش هم که بعد عمل فیکس نشده بود شماره ش

خلاصه بالاخره نوبت گرفتم براش از دکتری که عملش کرده بود و صبح رفتیم اونجا

[فعلا حال ندارم مث قدیم از جزییات رفتن و اینا بگم، بعدا بهتر میشم]

بعد از ویزیت دکتر گفتم عصر باید برم جایی، گفت نکنه کلاس؟ گفتم آره!

یهو فازش عوض شد که چقدر کلاس تا کی کلاس فکر کار نیستی چرا

منم کفری شدم

خودم کم فشار رومه، اینا هم اینجور

از اونور میگم برم TTC، خواهرم تیکه میندازه

از اینور رزومه می‌فرستم برای شرکتا، کسی جواب نمیده

گفتم چیکار کنم میخوای تو خونه نباشم صب زود میرم شب دیر میام

فک کردی لذت میبرم تو خونه هر وقت از پشت سیستم پا میشم میبینم با اخم نشستی منو نگا میکنی؟

هیچی دیگه

جوابمو نداد و نداد تا گفتم تو میگی چیکار کنم که گفت هر غلطی میخوای بکن

گذشت

اومدیم خونه و نهار درست کردم و رفتم برم کتاب بگیرم و برسم کلاس

۵شنبه جنگل گفته بود کتاب ۱۸۰

یکم دیر شده بود

گفتم اول میرم بازارچه کتاب، اگه خیلی فرقی نداشت قیمتش میگیرم

که دیدم خیر، حرف ۲۴۰ به بالاست!

دیگه رفتم جنگل

کتابو برداشتم

صندوق گفت ۲۳۷

حالمو گرفت

تو اینترنت ۱۶۴ بود حتی

خلاصه ضایع شدم

ولی خریده بودمش دیگه

دیگه دویدم خودمو رسوندم به کلاس

سر کلاسم حرف از اینکه آیلتس دارم و این صحبتا نکردم

بعدشم خونه و تهشم الانه که اینجام و بهتره برم بخوابم

ناراضی ام از زندگی، ولی چه کنم ...

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403 ساعت: 9:34