تو این مدت اتفاقاتی افتاده و البته چیزی عوض نشده
دیروز عاشورا بود و من بیشتر از سالای قبل تنهایی توی خونه بودم و تنها کاری که کردم خوابیدن و موقع بیداری، ظرف کثیف کردن بود
هرچند به عنوان کسی که شاید کمترین میزان پیام و تلفن موبایلی رو داره، اونقدری که دیگه براش تبلیغات هم نمیاد، میزان مصرف موبایلی بالا دارم و این داره دیوونه م میکنه
[ یاد وبلاگ خاطرات یک دختر مازوخیست افتادم؛ نمیدونم چرا ]
اگه مشتری گیر میاوردم حتما گوشیمو میفروختم!
دیروز صبح، وقتی بعد از سه ساعت و شاید یه کم بیشتر، از تو رخت خواب چرخیدن و توی اینستاگرام و وب دور بیخود زدن، دست کشیدم و اومدم صبحونه بخورم، کل آرشیو فیلمامو آوردم و همه رو تک تک گذاشتم رو دی وی دی پلیر و از بین اونایی که پخش شدن، قسمت ششم از ده فرمان کیشلوفسکی که اسمش روی این پسته رو روی پخش گذاشتم و وقتی به صحنه ی فرار تومک از خونه ی ماگیدا و بعدش زدن رگ دستش توی حموم رسیدم، دلم خواست بیام و باز بنویسم
بنویسم که ... نیمدونم که چی، ولی بنویسم!
پس بدون کش دادن بیشتر مقدمه
شروع فصل دهم از
« روایت خطی یک پیاده راه » رو
رسماً اعلام میکنم.
+ بنظرتون هنوزم بلاگفا به لینک دسکتاپ جدید توی متن پست گیر میده؟ نمیدونم! به هر حال خیلی وقته دسکتاپ عوض نکردم و اصلا دیگه تو فازش نیستم ... [ چند دقیقه بعد ارور داد مجددا و نشد لینک عکس رو گذاشت؛ پس کامنت اول میشه لینک دستکتاپ فعلیم]
++ همه چی مثل قبله؛ کامنتا بدون تایید نمایش داده میشه. هرچند تقریبا مطمئنم دیگه هیچ کس اینجا رو نمیخونه و کلا دیگه وبلاگ نویس و وبلاگ خون خیلی خیلی کم شده
+++ کانالی که واسه وبلاگ ساخته بودم تعطیل کردم؛ 4 نفر کلا عضو داشت که اونا هم دیگه اواخر اصلا پستاشو نگا نمیکردن. به هرحال حذفش کردم
« روایت خطّی یک پیاده راه »...برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 185