سکون دوّم: پیچیدگی

ساخت وبلاگ

چون سکون روایت نداره، چند پاراگرافی که دیروز نوشتم اینجا ثبت میکنم؛ نشته بودم Covel Letter بنویسم، بجاش قصه بود که تو ذهنم موج میزد!

باید مینوشتما

اگه صبح ندیده بودم که ددلاین رو عقب انداختن، شاید هنوزم تموم نشده بود؛ اما وقتی دیدم بیخیال شدم و باعث شد روزم به سکون بگذره (فک کن 52 روز به آزمون و انقدر یه آدم یللی!!!)

اما داستان ...

* * *

آن روز به کوهستان رفته بودیم. در میان جمع دانشجویان جدیدالورود، پسرکی ریز نقش، شوخ طبع، و پر جنب و جوش بود که علی رغم ناآشنایی اعضا با یکدیگر، در تمام طول مسیرو در تلاش برای باز کردن یخ حضار، از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.

هرچند به عنوان متصدی برگزاری آن شبه اردو، قدردان یاری داوطلبانه اش در حمل ادوات بودم، اما این فعالیت و انرژی، شاید از آن رو که در روزهای پر مشغله ای بودم، چندان به مذاقم خوش نیامده بود.

در میان همهمه همراهان و سکوت کوهستان، متوجه سیر چندین و چند باره اش در ستون نفرات بودم و حتی در نیمه های راه، به این بهانه که "اگه اینا از دستت بیفته و بی غذا بشیم، خودتو کباب میکنم میدم بچه ها بخورن" با قدری چاشنی اخم و نگاه چپ، کلافگی نرم خود را متذکر شدم و با پاسخ "استاد جان جیگرو قلوه مو برا خودتون کنار گذاشتم" لبخند زدم و سر را با نیمه تسلیمی در برابر آن تیزی زبان تکان داده و این معاشرت کوتاه را با "نه دیگه، اونو برا جشن امتحان پایان ترم میخوام بخورم" به پایان رساندم.

اندکی بعد، زمانی که طول سایه هامان به اندازه ای در حدود بلندی خودمان رسیده بود، در کنار برکه اتراق کرده بودیم و گرداگرد زیرانداز، گرم صحبت درباره گذشته و حال و تصویر نودانشجویان از آینده شدیم.

آن کوتاه قامت کلاس، با چهره نمکین، از پدر معلم و مادر پرستارش، علاقه اش به ساختن، و اضطرابش در کار گروهی، دو قلو ها از رقابت تنگاتنگ و به ستوه آورنده با یکدیگر در خرابکاری، آن یکی رضایت از نتیجه ی حاصله و البته دلتنگی برای هم کلاسی هم آرزو و ناموفق در آزمون ورودی، و مابقی هر یکی از درون وبرونیات خود به اقتضای موقعیت فعلی. و مجلس گردان جمع، طبیعتاً آن ریزنقش پر شور، که در پاسخ کنجکاوی های سایرین و پس از لختی بازی کلمات نیمه فکاهی، با عبارت "من لولی وش مغموم نیستم که مهمون سال و ماه بشم، اومدم یکم بخندونمتون رو برم" و "الآناست که گشنمون بشه، بریم نهار آماده کنیم" خود را نشاند بر جایگاه من و سرپرستی.

آن روز سپری شد، با خوشی و بدون حتی اندکی نگرانی، و البته چاشنی کنجکاوی که در لا به لای کلام ها و بازی ها و لبخندها، اسیر فراموشی شد.

* * *

دوست ندارم این داستان رو ادامه بدم؛ توی ذهنم این پسر قراره بمیره. یه تک کلیه داره و یکی دیگه رو به برادری داده که دیگه تو دنیا نیست. پدر و مادرش هم قبل از اون از دست داده بوده و خودشم ... هیچی دیگه ... خلاصه ش اینه که تو ذهن من همه بدبختی های دنیا سر این پسر خراب شده و تهش خودشم جوون مرگ میشه و تمام!

انقدر این روزا ذهنم دارکه!!!

+ نوشته شده در  جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  | 

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 14:19