گام پنجاه و دوم - سکون هجدهم

ساخت وبلاگ
گفتم:
اگه از مردن نمیترسیدم، حتی یه لحظه بیشتر هم زندگی رو تحمل نمیکردم

گفت خوبه

نیم ساعت بعد پیام داد:

شخصیت مجازیت با واقعیت خیلی فرق میکنه

[ مثل همیشه غلط تایپی داشت و الف واقعی رو ت تایپ کرده بود ]

گفت حس کردم یه جاهای دیگه سیر میکنی!

اول هیچی نگفتم

ولی چند دقیقه بعد براش نوشتم:

"واقعیت؟
تو از واقعیت زندگی من چی میدونی؟
مامانم که بعد آقام هر روز جلو چشمم آب میشه؟ یا خود آقام که زیر صد خروار خاکه؟ یا خواهرم که زندگیشو ول کرده و پای رفاقت یه مشت عوضی افتاده؟ یا داداش و خواهر بزرگم که زندگی خودشونو دارن و قدر نمیدونن و چشمشون به خیلی چیزا بسته و کوره؟
تو از واقعیت زندگی من چی میدونی؟
اینکه واسه همه نقش ژانوالژان باید بازی کنم و بود و نبودم واسه بقیه، فقط وقتی کارشون گیره مهمه؟

از واقعیت زندگی واسه کسی حرف بزن که تو رویا سیر میکنه
زندگی من وسط کابوسه"

یه نیم ساعتی بعد اومد ماست مالی کنه

شایدم ماست مالی نیست و فقط داشت منظورشو که فک میکرد من بد برداشت کردم، برام توضیح بده

اما واسه من مهم نبود

دیگه پاک کردن پیامای نخونده، برام عادی شده ...

+ نوشته شده در  یکشنبه ۵ دی۱۳۹۵   توسط عابر پیاده  | 
« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 16:33