فقط یه خشت خامه که حتی هنوز پخته نشده و تازه اگه مثل من پای کوره هم رفته باشید میبینید که خیلی از خشتا، از باز شدن در کوره بعد از پخت، تکلیف بی استفاده و ضایعاتی بودنشون مشخص میشه و حتی اندازه اون همنوع بد شانس توی دیوار انباری هم اقبال نداره.
حالا من
دیروز داشتم آرشیو عکسای این یه سالو مرور میکردم، که البته تهشم رسید به اینکه تا 2-3 شب بیدار بودم و فقط 3-4ساعت، قبل از اومدن به سمت دانشگاه، تونستم بخوابم و بماند چه خوابای کاملا مرتبطی دیدم ...
دقت که کردم، بی تعارف هر روز خاص و خاطره سازی که میشد داشت، من توش یه اوقات تلخی کرده بودم و با وجودی که عکساش هست و توشون لبخند میزنیم، ولی سریع ذهن آدمو میبره به ...
واقعا ناراحتم
تقریبا سه ماهه که دنبال دلیل میگردم و حالا ... وقتی یه کم گرد و خاکا خوابیده و منصف شدم، ...
میدونید
آدمیزاد قطعا وقتی داره کاری میکنه، در اون لحظه خیلی خوب تونسته خودشو توجیه کنه. حالا اون توجیه میتونه موجه و عقلانی یا غیر موجه و دیوانه وار باشه، ولی حتما وجود داره
اعتراف میکنم دیشب خیلی خراب بود حالم
الآن حتی آرزو میکنم که کاش اون روزا رو نوشته بودم، و چند وقت بعد میخوندم و رفتار خودمو میسنجیدم
ناراجتم چون چیزایی رو از دست دادم که بی قیمت بودن
یه جا خوندم که از قول رومن رولان نوشته بود بیش از اندازه دوست داشتن بیماریه و مردم نه تنها بهش احتیاج ندارن، بلکه مزاحمشونه! البته به قسمت اولش تبصره اضافه میکنم و میگم بیش از اندازه دوست داشتن، منجر به بیماره و بقیه ش هم که همونه ...
حس میکنم مث مرده ها شدم
اونجا که بعد از مرگ و موقع روبره شدن با اعمالشون، از خدا میخوان به دنیا برگردن تا جبران مافات کنن، اما هرگز این فرصت رو ندارن
من واقعا مثل مرده ها شدم ...
+ بغضمو واسه خودم نگه میدارم، این تاوان خیلی چیزاس ... کاش ...
« روایت خطّی یک پیاده راه »...برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 178