سکون ششم: خودکفایی

ساخت وبلاگ

[چند خط نوشتم و پاک کردم]

کوچکترین واحد نجومی برای جرمای آسمونی طبیعی، یه دور کامل چرخیدن به دور خودشونه، که واسه زمین همون روز و شب میشه؛ حالا فکر کنید اگه تو خورشید بودیم، بجای تاریک و روشن شدن هوا، از کجا باید میفهمیدیم یه روز تموم شده و روز بعد اومده؟ یا مثلا هر چند وقت یه بار، یه سال به عمرمون اضافه میشه؟ اصلا با این معیار، وقتی میگیم خورشید فلان میلیارد سال عمر داره، منظور از سال، سال زمینیه، پس همونطوری که میگیم اگه یه نفر توی مشتری زندگی کنه، عمرش کند تر میگذره و به ازای هر 12سال روی زمین، فقط یک سال به سنش اضافه شده، خیلی طبیعیه که به عدد عمر زمین و کهکشان و جهان بخندیم و فکرکنیم که مثلا خورشید تا حالا سی و چند دور، هسته کهکشان راه شیری رو تواف کرده و هنوز به اول چل چلی هم نرسیده!

حالا میتونیم بگیم، زمان، چقدر نسبی و پیچیده ست؛ و زندگی چقدر کوتاهِ کوتاهِ کوتاهه ...

*     *     *

امروز ... با وجودی که دیشب حدود ساعت 1 خوابیده بودم، به عادت هر روز، قبل از ساعت 7 بیدار شدم. هرچند انگیزه ی کنار زدن پتو رو هم نداشتم، ولی خب دیگه پاشدم و کتری رو روشن کردم و یه تیکه پنیر هم انداختم توی آب که نمکاشو بکشه و شوریشو کم کنه.

به این دقت کردم که این چند روز، درد کلیه م چقدر کمتر شده و حدس زدم بخاط مصرف زیاد آب باشه

دقیقا ساعت 8:03، وقتی قوری رو گذاشتم روی کتری که چای دم بکشه و اومدم سمت اتاق، تلفن زنگ خورد. از قالیشویی بود که تازه درخواست اینترنتی دیروزمو دیده بود خانمه [و من به این فکر میکنم که پس چرا درخواست آنلاین گذاشتن وقتی میخوان فرداش پیگیری کنن! احتمالاً کلی هم هزینه ی هاست و طراحی سایت و این چیزا شده که این برخط بودن تأمین شده!]

صبحونه مربای انجیر خوردم؛ و بعدش نشستم پای اینترنت واسه پیگیری پیدا کردن دوره تابستونه که آخر هفته ها براش وقت میذارم؛ هرچند سایت DAAD تا ساعت 10 بالا نمیاومد و پیام میداد که فعلا برای ریکاوری و اپدیت و این چیزا، از دسترس خارجه، اما بالاخره درست شد و تا ظهر مشغولش بودم که هم دوره هایی که میخوام رو پیدا کنم، هم شرایطاشون رو دقیق ترجمه و یادداشت کنم، هم چیزای دیگه که دونستنشون لازمه

دیگه ظهر بود

خسته بودم؛ کلا پشت میز و روی صندلی نشستن خسته م میکنه. و یکی از دلایل کند بودن پیشرفت پایان نامه هم، صد البته در کنار کوتاهی خودم، همین کسالت زا بودن نشستنه!

یه کم دراز کشیدم وگمونم چرتکی هم زدم. بعدش پا شدم نماز خوندم و با حال گرفته نشستم یه کم اینستا چرخی کردم و وقتی برای هزارمین بار دیدم اونجا هم چیزی عایدم نمیکنه، قصد کردم شال و کلاه کنم برم تنهایی خیابون گردی؛ ولی همین کلمه "تنهایی" یه وزنه صد تنی بود که مثل همیشه نذاشت قدم از قدم برداشته بشه

هیچی دیگه ... آخرین عکسی که تو اینستا دیدم، یه قاب پارچه ای موبایل بود؛ یه نگاه به قاب موبایلم انداختم و کلی ساییدگی لبه هاش یه هو بعد دو سال اومد تو چشمم. منم نامردی نکردم و رفتم از تو نایلون بریده پارچه ها، یه تیکه برداشتم و با چسب فوم مشغول شدم به خودکفایی و اقتصاد مقاومتی :))

یه ساعتی طول کشید. یه پارچه خراب کردم تا فهمیدم چه کنم، پارچه بعدی رو ولی دیگه میدونستم چیکار کنم. دفعه اول پارچه ش راه راه زیتونی و مشکی بود که فقط تنظیم زاویه نیاز داشت و برشای خوب و تمیز توی بازشوی دورین و فلش، اما دفعه دوم پارچه چارخونه بود و حواسم به تقارن یا عدم تقارن راهای عمودیش نبود؛ اما به هر حال از نتیجه راضی بودم و گذاشتم برای استفاده از تجارب این دوتا کار، چند ماهی بگذره و دم عید قاب بعدی رو بسازم

گرسنه شده بودم دیگه

قبلش میخواستم برم شام بیرون بخورم ولی دیگه دیر بود و بازم همون آپشن تنهایی نمیذاشت

[اینجور وقتا حاضرم برم یکی رو گوشه خیابون پیدا کنم بگم اصلا من نه اسمتو میخوام نه شماره نه هیچی دیگه، فقط بیا بریم یه شام بخوریم که گشنمه در حد زخم معده و تنهایی از گلوم پایین نمیره]

[عاغا فکر بد در موردم نکنه کسی :/ منظورم نفرت از تنهایی غذا خوردن و اینا ست فقط. وگرنه از این کارا به عمرم نکردم]

داشتم زخم معده میگرفتم؛ پاشدم یه کم غذا درست کردم و خوردم و دیگه مغرب بود. و بازم جلو تلویزیون یه ساعتی خوابم برد گمونم.

دیگه تا بیدار شدم و یه کم وقت تلف کردم و بعدشم نماز و 20:30 و لیسانسه ها و این سریال مزخرفه شبکه دو و دیگه اومدم اینجا که بعدشم بخوابم

هرچند الان یادم افتاد که خواهرم گفت شیر توی یخچاله و بخورم ... برم ببینم حال گرم کردن دارم یا همونطوری سرد بزنم به رگ و دیگه خواااااب

امیدوارم فردا روز خوبی باشه

برنامه دارم

تا ببینم چی میشه ...

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 181 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 9:01