نمیدونم چی بگم
فقط میدونم اگه نفس کشیدن یه امر غیر ارادی نبود، حتما این دو سه روز، حداقل سی چهل باری که غرق خاطرات نه چندان دور و نه چندان نزدیک شدم، یادم میرفت دم و بازدم هم لازم دارم!
جدی خلقت خدا عجیبه!
واقعا نمیدونم چی بگم
نه میدونم چی بگم و نه میدونم از کجا و کی بگم
دستم که به کار نمیره هرچی تلاش میکنم
البته مهمه اما مهم نیست مهم بودنش
خسته نیستم
حس گنگی دارم
نمیدونم چرا فصلایی که اردیبهشت شروع میشن، انقدر ... ( براش واژه ای پیدا نکردم ) تموم میشن
این فصل چهل گام بود و بیست سکون
رها نشد، اما خیلی وقتا نوشته نشد
شایدم زیاد بد نباشه
نمیدونم
به هر حال تو ذهن من هست
تک تک روزا و لحظه هاش
متفاوت بود
بیشتر درونیاتی بود که دوست داشتم به زبون بیارم اما ...
نه!
بیشتر درونیاتی بود که فکر نمیکردم یه روزی به وجود بیاد
هرچی بود ( دوست ندارم بگم تموم شد )
+ دسکتاپ؟ نه عوض نشد و این خودش یه نشونه ست!
++ "تو خیلی چیزا" ... نه نه اشتباه شد؛ درستش اینه که " تو هیچی نمیدونی "
+++ اینجا خونه ی منه؛ تنها جایی که دارم و تنها جایی که اگه توش حرف میزنم ... بیخیال
++++ از این به بعد بیشتر توی کانال تلگرام مینویسم؛ البته بعد از خلاص شدن از این اسارات
+++++ ماه رمضونه و شبای قدر ... قدر خودتون رو بدونید ... و قدر هرچیزی که به چشم نمیاد تا قدرشو بدونید ... برای خودتون لیست کنید چیزایی که هستن و قدرشو نمیدونید ... حتما بنویسید
++++++ خداحافظ
پ.ن. هیچی ؛ پشیمون شدم از گفتنش
« روایت خطّی یک پیاده راه »...برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 278