یادداشت های بی مقدمه (۴)

ساخت وبلاگ
.
یه زمانی، و شاید هنوز، عاشق پرسیدن و دونستن بودم؛ الآن راستش حوصله شو ندارم، وگرنه توی قدرت کنجکاوی و پتانسیل با یه سؤال دقیق، به جواب دلخواه رسیدن رو دارم
.
البتّه جواب دادن رو بیشتر از سؤال کردن دوست دارم، هرچند، با وجودی که هر کسی توانایی دقیق و بجا پرسیدن رو نداره، به اینکه سؤال چی باشه، خیلی بیشتر از پرسشگر اهمّیّت میدم
.
میتونم یه کلاس جمله سازی بذارم؛
البتّه توی یه ترم نمیتونم براش سیلابس تعیین کنم.
ترم اوّل، درست خوانی رو آموزش میدم. واسه امتحانش هم یک-دو پاراگراف از خودم مینویسم که باید شاگردا، یه بار آروم بخونن و علامت گذاریش کنن و بار دوّم رو خونیش کنن.
ترم دوّم، نوشتن رو تمرین میدم؛ از جمله سازی موضوعی، با کلمات ساده، اما ترکیب سازی متّکی بر لحن خوندن شروع میکنم و به یه متن چند بندی میرسم.
ترم سوّم وقت بداهه گفتن شده. حالا فرصت فکرکردن رو کم میکنم و همه باید بدون نوشتن و خط زدن، وسط حرف زدن، جمله های خوب، با فعل و فاعل و مفعول و متممای بجا به کار ببرن (و چقدر موقع تلویزیون دیدن، بین مجریای برنامه های زنده و مرده، ایرادِ مبحث این ترم ۳ رو زیاد میبینم)
.
.
از دیروز سرگیجه دارم.
دیشب، مسیر ۱۰ دقیقه ای بین مترو تا خونه رو، نیم ساعته و با دستِ تکیه داده به دیوار و ماشینا و تیر برق رفتم.
تعادل رو، با بیتعادلی، از نو کشف میکنم
به یه سؤال مسخره فکرمیکنم:
چرا از وقتی سطلای زباله ی بزرگ رو گوشه ی خیابونا گذاشتن، تعداد سطلای زباله کوچیک سمت پیاده راه رو کمتر کردن؟
آگهی ای رو که از مرد جوون گرفتم، مچاله میکنم و توی سطل میندازم.
صدای بوق ماشینی ک نزدیک میشه رو میشنوم و زود سمت پلی که منو پیاده راه برسونه میرم.
.
از دیروز سرگیجه دارم؛
به این فکر میکنم ک اگه الآن زمین بخورم، صدای بوق ممتد و جیغ ترمز ماشین رو ...
نه!
شاید آخری رو خوب نشنوم
.

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 168 تاريخ : پنجشنبه 4 مرداد 1397 ساعت: 21:14