یادداشت های بی مقدمه (۲)

ساخت وبلاگ
.
با وجودی که دیر خوابیده بودم، ساعت تقریباً ۵ بود که از خواب پریدم! هیچ تصویری نداشتم از اینکه چه خوابی دیدم، امّا تمام فکرم رو پایان نامه ام زوم بود و اینکه قرار نیست تموم بشه. و این تصور که الآن، همین ساعت، همین موقعیّت، بهترین لحظه واسه خلاص شدنه!
اگه یاد مامانم و تنهاییش نیفتاده بودم، مطمئنم که این فکرا رو ادامه میدادم؛ ولی خوابه، هرچی که بود، دلهره و نگرانی و اضطرابی که ذره ذره ش، تو گوشه و کنار روح و جسمم مخفی شده بود رو، یه جا دور هم جمع کرده بود و نقداً داشت سکته ام میداد.
هم زمان، انگار که چشمام تکثیر شده باشن و در لحظه، هزار جهت مختلف رو میبینم، خیلی صحنه ها، خیلی حرفا و اتفاقا، و خیلی تلخیا و ناراحتیا، جلو صورتم بود
.
کرخت نبودم، سست نبودم، منگ و سنگ، یا شاید مثل یه تیکه کلوخ بودم.
حجم داشتم، وزن داشتم، ولی تحمل نداشتم. انگار با اوّلین فشار، قرار بود از هم بپاشم
.
حالت تهوع دارم
نفسم تنگ شده
میخوام برم
فرار کنم
کاش یه جایی پیدا بشه که برم و دیگه خودمو نبینم
از یه کوه کار نکرده، ولی خستگیش به تن مونده، بریدم
.

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 4 مرداد 1397 ساعت: 21:14