06-23-13

ساخت وبلاگ
خب شب جمعه ست، رفتیم دهات آبا و ‌اجدادی، یه سر به آقام زدیم. بعدش به مامانم میگم بریم خونه خاله ها، ببینیمشون. میگه نه، بریم میخان واسه نهار نگهمون دارن. گفتم خب دست کم بریم دم مغازه پسرخاله ها. دیگه راضی شده و رفتیم.

سبب خیر هم شد، با پسرخاله بزرگه، رفتیم پیش یه آشنایی، موتور ماشین هم تنظیم کردیم و یه کم با سیمای برقش کلنجار رفتیم.

دیگه تا برگشتیم دم مغازه های پسرخاله ها، خاله و شوهرخاله رسیدن و با اصرار ما رو بردن خونه شون (این خالم توی کل فامیل طلایه دار تعارفه)

خلاصه یه کم نشستیم و صحبت و اینا، تهش که اومدیم سمت خونه، مامانم میگه دلم میخاد بری یا دختر این پسر خاله، یا دختر اون دختر خاله ت رو بگیری.

بهش میگم مادر جان! تو خودت اینی که میگی رو، توی خیابون ببینی میشناسی که بدونی کیه و الآن به من پیشنهادش بدی؟!

 

مامانم به آب و آتیش میزنه که من نرم، مث روز برام روشنه. البته بهش خرده نمیگیرم، بنده خدا چشم امیدش به من ناخلفه؛ دیگه بین کل بچه هاش، چقدر کفگیرش به ته دیگ خورده که میخاد رو‌ دیوار من یادگاری بنویسه :(

 

+ ابروی راستم جوش زده توش، از اینا که روی پوست مشخص نیست و فقط التهاب و‌ درد داره؛ از دیشب چشم راستم هم در عذابه ...

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 180 تاريخ : سه شنبه 11 دی 1397 ساعت: 1:50