گفتم: شاید نه؛ هستی. هر کسی باهات برخورد داشته باشه، متوجه میشه که تجربه ت توی روابط اجتماعی خیلی کمه.
گفت: خب یه مثال بزن که بفهمم اینی که میگی یعنی چی.
میدونستم ظرفیتشو نداره؛ گفتم: نمیزنم
نیم ساعتی چونه زدم تا خسته شدم و گفتم: مثلاً فلان روز، اگه واسه این رفیقی که خودت میگی بیشترین رازای زندگیتو بهش گفتی، ارزش قائل بودی، بخاطر یه فایل که میدونستی میدونم داری، بهم دروغ نمیگفتی و نمیپیچوندی.
گفت: خب تو نگفتی کی بهت گفته من اون فایل رو دارم!
جواب دادم: آفرین. من نگفتم. بارها ازم چیزی پرسیدی و با وجودی که خیلی بهتر از تو میتونم بپیچونم، بجای دروغ، فقط گفتم جواب سؤالتو نمیدم. امّا تو اونشب به دروغ گفتی فایل رو ندارم، در صورتی که میتونستی بگی دارم و نمیدم!
گفت: من خودمم هنوز با وجودی که دارمش ازش استفاده نکردم!
یادش نبود بعد از اینکه تابلو شد دروغش، بهم گفت فایل خراب بود و پاکش کردم؛ البته همون موقع هم میدونستم دروغ گفت، ولی دیگه به روش نیاوردم.
فقط گفتم: ببین این همون مثالی بود که خاستی بگم و گفتم نمیگم؛ اصرار کردی، منم بهت ثابت کردم ظرفیت شنیدنش رو نداری. الآنم دعوا و گله ندارم، فقط بی تجربه بودن و رفتار خامت رو بهت نشونت دادم.
و نگفتم که همین رفتارشم ادامه همون مشکلشه، چون بنظرم تا خودش به درکش نرسه، شنیدنش از زبون من فایده ای نداره.
وقتی مثلاً بهش برخورده بود و خداحافظی کرد، گفتم: من تحصیلات روانشناسی و روانکاوی ندارم، امّا [انقدر بین مردم مشت و لگد خوردم و لا به لای کتابا، خودمو بجای شخصیتای مختلفش دیدم و گذاشتم که] آدم شناس خیلی خیلی خبره ای شدم.
تهشم بدون حرف اضافه، با یه بسلامت و شکلک گل و لبخند، بدرقه ش کردم.
:)
« روایت خطّی یک پیاده راه »...برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 161