خواهرم گفت اینجا که خوبه، بیا ببین خودت شاید ما متوجه نمیشیم.
نرفتم و باز سو سو زد.
پاشدم رفتم وضو بگیرم، وقتی برگشتم خواهرم که توی اتاق داشت لباساشو مرتب میکرد گفت: این لامپه داره میسوزه، بوش در اومده، خاموشش کردم. دست نزن بهش سمیه، بعدا بازش کن
گفتم باشه
نماز که میخوندم، بوش رو حس میکردم، بین مغرب و عشا، صندلیمو کشیدم وسط اتاق و بازش کردم و انداختمش توی پلاستیک ضایعات (نکته آموزشی جمله رو دقت کنید که زباله ها "باید" از مبدا تفکیک بشه)
از ته کوچه پس کوچه های کم رفت و آمد ذهنم، یه خاطره ی لامپی یاد اومد: گمونم سالای اول ابتدایی بودم. عادت داشتم توی حمام، آب میپاشیدم به حباب لامپ و از دیدن بخار شدنش کیف میکردم (با چه چیزای ساده ای خوشحال بودما، دلم تنگ شد برا خودم)
اونروز، صبح جمعه بود، داشتم آب میپاشیدم به لامپ، و بر خلاف همیشه، لامپ حباب محافظ نداشت و آب مستقیم میریخت روی خودش که یه هو ترکید. همونطوری خیس و با حداقل لباسایی که تنم بود، با پای برهنه دویدم بیرون و خدا رحم کرد که خرده های لامپی که کف حمام ریخته بود، نرفت توی پام
هعی ...
« روایت خطّی یک پیاده راه »...
برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 142