212

ساخت وبلاگ
نمیدونم چرا امروز، یه روز بی نهایت آروم شده برام؛ عین یه روز پاییزی شده. مثل همون روزا که کنار پنجره اتاق دراز میکشم و از لا به لای ساختمونا، آسمون رو نگاه میکنم؛ فقط تیزی آفتابش و بادش اون شکلی نیست، وگرنه خود همون آرامشه ست.

 

کبوترا اومدن توی بالکن نشستن و گاهی بال میزنن یا با زبون خودشون یه چیزی میخونن که "نام آوا"ش رو نمیدونم. گاهی صدای پا توی راهرو میاد. صدای راه رفتن و حرف زدن و شاید تلویزیون که از توی داکت هواکش بین خونه ها رد و بدل میشه. و صدای ممتد و فن لپ تاب و لوله آب.

شبیه نقطه اکسترممه این حال؛ نمیدونم شیب قبل و بعدش مثبته یا منفی. ولی خود این لحظه ها، یه خط صاف  و بدون پستی و بلندیه

کمتر از نیم ساعت دیگه باید برم سمت کلاس زبان و جالبه که با وجود اینکه مطلقا کاری برای کلاس نکردم، بینهایت آرومم

توی بازوهام احساس ضعف دارم، انگار عضلات انرژی برای سوزوندن و منقبض و منبسط شدن ندارن

به بطری آبم و حبابای ریز هوایی که روی جداره داخلیش چسبیدن نگاه میکنم. به این فکر میکنم که این آب چقدر گرم تر از زمانی که ریختمش توی ظرف، شده، که بالا رفتن سرعت حرکت مولکولاش، این همه مولکول هوا رو تونسته بیرون کنه و به کناره ها هُل بده

با طری لپتاب چشمک میزنه و این یعنی یه زودی خاموش میشه

قبلش اما، این پست باید ارسال بشه

معذرت میخام که کامنتا بسته ست، اما برای آزاد شدن از سکوت و اینکه از پستای رمز دار و بسته خسته شدم، این کار لازمه

ارامش دارم، اما کاذبه

ارامش باید خیلی عمیق تر و واقعی تر از این چیزا باشه

باید باشه؟

نه، هیچ بایدی وجود نداره

باطری لپتا ب تمومه

ولی فکرم مشغول باید و نباید و شاید شده ...

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 155 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 14:18