671

ساخت وبلاگ

بچگی کردن روح آدم رو قوی و ذهنش رو باز میکنه. راستش من زیاد از گذشته چیزی یادم نمیاد. من کوچیکترین نوه خانواده بودم، همه از من چندین سال بزرگتر بودم و بجز عید نوروز که خواهرم اینا میومدن شیراز، وقتای دیگه سال کمتر توی جمعای دوستی بودم. خونه مون سر یه 4راه بود، پشتش یه خونه دیگه بود که پشت تر اون، یه کوچه بود. توی کوچه هم من کوچیکترین عضو بودم و تقریبا کسی تحویلم نمیگرفت. البته کوچه خلوتی هم بود و توش فقط 3 تا پسر زندگی میکردن که با مفهوم کوچه و محله ای که توی ذهن آدما جا افتاده، زیاد تشابه نداشت. اگر بخوام حساب کنم، وقتایی که توی تابستون چند روز میومدیم تهران، کوچه خواهرم اینا برام حکم محله واقعی داشت که همیشه داشتیم با بچه همسایه ها توش بازی میکردیم [صداش اینجا نیست ولی من الان یه آه عمییییق کشیدم]

توی مدرسه ... خب من یه مدرسه عادی میرفتم (ابتدایی) که بچه هاش زیاد درس خون نبودن؛ منم درسخون نبودم ولی خب راحت یاد میگرفتم و نمرات خوبی داشتم. و این باعث میشد من یه جورایی توی جمع همکلاسیا هم آدم محبوبی نباشم. واقعا کاریشون نداشتم، ولی خب، الان که فکر میکنم، وقتی نمره مثلا امتحان ریاضی یا علوم می اومد و نمره خیلیا زیر 10 بود، انگار من که 19 و 20 شدم خلاف کردم! یه جور ترد شدگی جمعی رو حس میکردم. و البته تلافیش هم زنگ تفریح یا زنگ ورزش در میومد؛ وقتی من توی یارکشی بازی دزد و پلیس، یا فوتبال، آخرین نفری بودم که هیچ تیمی دوست نداشت منو بپذیره.

خیلی نق نقو ام

گمونم هرچی بنویسم حال و انرژی منفی پخش میکنه ... بهتره برم فعلا ...

+ نوشته شده در  شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹   توسط عابر پیاده  | 
« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 25 دی 1399 ساعت: 7:46