« روایت خطّی یک پیاده راه »

متن مرتبط با «سکون» در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » نوشته شده است

سکون سیزدهم

  • روز خوبی نبوداون از کله صبح که همسایه پایینی باز اومد و گفت از حموم به طبقه پایین آب دادهبعدش که با یکی از همکلاسیای دوران دانشجویی رفتیم نمایشگاه هنرهای تجسمی فجر و نامزدش آنچنان اعصاب خردی ای درست کرد که بیچاره موقع خدافذی به وضوح چشماش پر اشک بودتهش یه آدم بیمار که اومده بود کامنت داده بود:چه حال بهم زنید شماهایی که برای موندن و ساختن، فرار می کنید. شما اگه عرضه داشتید، همین جا یه گهی می شدید. + نوشته شده در  جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سکون ششم: نفس تنگی

  • وقتی مستأصل میشم، نفسم تنگهبلاتکلیفی خودش به تنهایی رو مخ و انرژی هرز دهنده ستاز یه طرف بچه ها گفتن بریم بیرون، خب رفقای خوبی هستناز یه طرف مامان میگه شنبه خونه خواهراز یه طرف خواهر میگه سینمااز یه طرف دلم میگه بتمرگ درس بخوناز یه طرف ددلاین ۵ فوریه رو باید دریابمو از یه طرف فردا عصر و شروع اعتکافخلاصه یه طرف یه طرف میشه هزار طرف + نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سکون هفتم: یادگاری

  • شاید سال آخری بود که میشد برم مراسماز خرداد ۸۹ و اولین اعتکافو امسالسه پاراگراف کاور لتر رو نوشتم (حدود ۴۰۰ کلمه) و مابقیش میمونه برای فردا پسفردادیگه نهار خوردم و رفتم دانشگاه تا حدود ۹ که برگشتم خونهتوکل به خدا برای روزای بعد + نوشته شده در  جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سکون هشتم: استمرار

  • آخرین سکون بوداینو به خودم قول میدم که آخرین سکون بوداز فرداهر روز صبح یه کمبریج لیسنینگ ریدینگ کاملعصر تحلیلوسط روزم رایتینگ و اسپیکینگو گرامر و وکبتا دو سه روز قبل از آزمون اصلیو امیدوارم باز بشه ثبت نامواقعا از سفر رفتن برای امتحان متنفرمخدا کنه این راه از جلوی پام برداشته بشه + نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سکون دوّم: پیچیدگی

  • چون سکون روایت نداره، چند پاراگرافی که دیروز نوشتم اینجا ثبت میکنم؛ نشته بودم Covel Letter بنویسم، بجاش قصه بود که تو ذهنم موج میزد!باید مینوشتمااگه صبح ندیده بودم که ددلاین رو عقب انداختن، شاید هنوزم تموم نشده بود؛ اما وقتی دیدم بیخیال شدم و باعث شد روزم به سکون بگذره (فک کن 52 روز به آزمون و انقدر یه آدم یللی!!!)اما داستان ...* * *آن روز به کوهستان رفته بودیم. در میان جمع دانشجویان جدیدالورود، پسرکی ریز نقش، شوخ طبع، و پر جنب و جوش بود که علی رغم ناآشنایی اعضا با یکدیگر، در تمام طول مسیرو در تلاش برای باز کردن یخ حضار، از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.هرچند به عنوان متصدی برگزاری آن شبه اردو، قدردان یاری داوطلبانه اش در حمل ادوات بودم، اما این فعالیت و انرژی، شاید از آن رو که در روزهای پر مشغله ای بودم، چندان به مذاقم خوش نیامده بود.در میان همهمه همراهان و سکوت کوهستان، متوجه سیر چندین و چند باره اش در ستون نفرات بودم و حتی در نیمه های راه، به این بهانه که "اگه اینا از دستت بیفته و بی غذا بشیم، خودتو کباب میکنم میدم بچه ها بخورن" با قدری چاشنی اخم و نگاه چپ، کلافگی نرم خود را متذکر شدم و با پاسخ "استاد جان جیگرو قلوه مو برا خودتون کنار گذاشتم" لبخند زدم و سر را با نیمه تسلیمی در برابر آن تیزی زبان تکان داده و این معاشرت کوتاه را با "نه دیگه، اونو برا جشن امتحان پایان ترم میخوام بخورم" به پایان رساندم.اندکی بعد، زمانی که طول سایه هامان به اندازه ای در حدود بلندی خودمان رسیده بود، در کنار برکه اتراق کرده بودیم و گرداگرد زیرانداز، گرم صحبت درباره گذشته و حال و تصویر نودانشجویان از آینده شدیم.آن کوتاه قامت کلاس، با چهره نمکین، از پدر معلم و مادر پرستارش، علاقه اش به ساختن، و اضطرابش د, ...ادامه مطلب

  • گام فلانم، سکون بهمانم

  • از 24 دی که آخرین پست رو گذاشتم، تا امروز که 2اسفند هست، 38 روز گذشته نمیتونم با قاطعیت بگم ننوشتن خوبه یا بد؛اینکه یه فصل رو شروع کنم و وسطاش ریپ بزنم رو دوست ندارم، ولی خب اون چند روز قطع شدن اینترن, ...ادامه مطلب

  • سکون پنجم: خالی

  • ناراحتم اما فکرمیکنم گفتنش قبحش رو میریزه و تلخیش رو برام کم میکنه! بگذریم موبایلم که معمولا سایلنته، ولی صدای ویبره ش از زنگ بهتر آدمو بیدار میکنه؛ هرچند فقط تو فاصله های کوتاه جواب میده و حتی دیگه تو ازدحام و شلوغی مترو، نمیتونه بهم بگه گوشی داره میلرزه البته خیلی هم فرقی نداره. خیلی وقته کسی بهم زنگ نزده. یعنی از خدامه یه هو غافل گیر بشم و یه آدمی که هیچ تو ذهنم نیست بزنگه و حالمو بپرسه؛ و در واقع الآنه که خیلی لازمه ... *     *     * امروز تا قبل از ساعت 9 قرار بود گام باشه، اما انقدر خسته بودم که با وجودی که صبح دلم به تعطیلات آخر هفته خوش کردم و گفتم بذا این یه روز هم دانشگاه برم و کار کنم، پیامک رئیس که گفت نمیاد، منم دیگه وا دادم؛ اگرچه الان که فکر میکنم میبینم باید میرفتم و به اون کاری نمیداشتم یه کم دو دو تا چارتا با خودم کردم، دیدم نمیشه تا فردا صبر کنم ... جناب خواهر صبح رفته بود و ساک و وسایلشم با خودش برده بود که بعد از کار، مستقیم بره ترمینال؛ منم یه ربع آخر فیلم Age of Adeline  رو دیدم و شروع کردم قالیا رو لوله کردن. فقط 12 متری پذیرایی رو نمیشد و فقط تونستم مبلا و میزا رو از روش بردارم و بعدش به قالیشویی تلفن زدم حالم گرفته شد وقتی داشتم آدرس میدادم؛ یارو گفت شهرکتون نگهبانیش اذیت میکنه، نمیایم اونجا. منم عصبانی شدم؛ شال و کلاه کردم و رفتم پایین که برم دفتر ه, ...ادامه مطلب

  • سکون ششم: خودکفایی

  • [چند خط نوشتم و پاک کردم]کوچکترین واحد نجومی برای جرمای آسمونی طبیعی، یه دور کامل چرخیدن به دور خودشونه، که واسه زمین همون روز و شب میشه؛ حالا فکر کنید اگه تو خورشید بودیم، بجای تاریک و روشن شدن هوا، از کجا باید میفهمیدیم یه روز تموم شده و روز بعد اومده؟ یا مثلا هر چند وقت یه بار، یه سال به عمرمون اضافه میشه؟ اصلا با این معیار، وقتی میگیم خورشید فلان میلیارد سال عمر داره، منظور از سال، سال زمینیه، پس همونطوری که میگیم اگه یه نفر توی مشتری زندگی کنه، عمرش کند تر میگذره و به ازای هر 12سال روی زمین، فقط یک سال به سنش اضافه شده، خیلی طبیعیه که به عدد عمر زمین و کهکشان و جهان بخندیم و فکرکنیم که مثلا خورشید تا حالا سی و چند دور، هسته کهکشان راه شیری رو تواف کرده و هنوز به اول چل چلی هم نرسیده! حالا میتونیم بگیم، زمان، چقدر نسبی و پیچیده ست؛ و زندگی چقدر کوتاهِ کوتاهِ کوتاهه ... *     *     * امروز ... با وجودی که دیشب حدود ساعت 1 خوابیده بودم، به عادت هر روز، قبل از ساعت 7 بیدار شدم. هرچند انگیزه ی کنار زدن پتو رو هم نداشتم، ولی خب دیگه پاشدم و کتری رو روشن کردم و یه تیکه پنیر هم انداختم توی آب که نمکاشو بکشه و شوریشو کم کنه. به این دقت کردم که این چند روز، درد کلیه م چقدر کمتر شده و حدس زدم بخاط مصرف زیاد آب باشه دقیقا ساعت 8:03، وقتی قوری رو گذاشتم روی کتری که چای دم بکشه و اومدم سمت , ...ادامه مطلب

  • سکون هفتم: روز خوشمزه

  • عاغا عاغا من تازه کارام تموم شده خونه رو تر تمیز کردم که فردا مامانم میاد فقط نبودن قالیا به چشمم بیاد و کر  کثیفی زیاد تابلو نبینه (هرچند مامانا تیز بینن) به هر حال الان زود بخوابم ک صبح بیدار شم برم نوبت سونو دارممفصل شرح امروز رو فردا مینویسم ان شاء الله :) *     *     * به اخبار دقت کردید؟ پارسال این موقع، همه حواسشون به پلاسکو بود، هنوز آوار برداریش ادامه داشت، هنوز مردم دعا میکردن، روزی چندبار آخرین خبرا رو پیگیری میکردن یا همه اون مربع کوچیک کنار شبکه خبر که پخش زنده ی عملیات بود رو میدیدن، پروفایلا عوض شده بودن، کلی از پستای اینستا و کانالای تلگرامی در مورد آتشنشانا بودن و ... الان یک هفته س که کشتی تانکر ایرانی داره میسوزه توی غربت، 32 نفر معلوم نیست کف دریان، تو شکم ماهیان، یا وسط شعله و آهن داغ، دود شدن و کجان ... اما خیلی کمن آدمایی که حواسشون هست، دعا میکنن، و به فکر 32 تا خانواده ی چشم انتظارن ... چقدر دلخراشیم ما ... *     *     * صبح یه کم دیر بیدار شدم؛ زیر کتری رو روشن کردم، پر از آبش کردم و مثل همیشه، یه کم آب ته پارچ نگه داشتم و پای تک گلدون خونه مون ریختم، و شال و کلاه کردم واسه نون خریدن حوصله سنگک نداشتم. میلش بود ولی اعصابم خورد میشه وقتی میبینم یه نون ریزه میزه بهم میدن که نه آردش خوبه، نه درست پخته، نه اندازه طول و عرض و ضخامتش جوریه که بعد دو روز از دهن ن, ...ادامه مطلب

  • گام سی و ششم-سکون نهم

  • یک ماه و هفت روزه که ننوشتم البته یادداشت نصفه داشتم که فرصت کامل شدن و آپلود پیدا نکرد، مثل جنینی که قبل از تولد مرده، یا شایدم کشته شده! به هر حال امروز گام سی و ششم ( 28گام نوشته نشده) و سکون نهم ( هشت سکون فراموش شده) از فصل دهم زندگی عابرانه ی منه عابرانه! لبخند میزنم و نیازی نیست که بگم تلخه [ کار پیش اومد، تو دانشکده م ... برم و بیام و نمیدونم کی باز بنویسم ... ] + نوشته شده در  سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵   توسط عابر پیاده  |  , ...ادامه مطلب

  • گام چهل و سوم - سکون چهاردهم

  • رفتار آدم، شاید در لحظه نشون نمیده چه تاثیر مثبت یا منفی ای داره، مثل یه خشت خام که معلوم نیست چه سرنوشتی داشته باشه و بعد از پخته شدن، دیوار یه انباری بشه توی یه بیابون برهوت یا که تیغه ی زیر سکوی اپن اشپزخونه، توی گرون ترین محله ی شهر! فقط یه خشت خامه که حتی هنوز پخته نشده و تازه اگه مثل من پای کو, ...ادامه مطلب

  • گام پنجاه و دوم - سکون هجدهم

  • گفتم:اگه از مردن نمیترسیدم، حتی یه لحظه بیشتر هم زندگی رو تحمل نمیکردم گفت خوبه نیم ساعت بعد پیام داد: شخصیت مجازیت با واقعیت خیلی فرق میکنه [ مثل همیشه غلط تایپی داشت و الف واقعی رو ت تایپ کرده بود ] گفت حس کردم یه جاهای دیگه سیر میکنی! اول هیچی نگفتم ولی چند دقیقه بعد براش نوشتم: "واقعیت؟تو از واق, ...ادامه مطلب

  • گام شصت و دوم-سکون بیستم ..... و پایان

  • نمیدونم کی برگردم حتی نمیدونم اصلا برگردم یا نه فقط میدونم فعلا نمیخوام بنویسیم اینستاگرام هم تعطیل کردم دی اکتیویتد آل آو مای اکتز این آل سوشیال نتورکز میبی فور اور اور اند اور فقویندلیش گقوسه عابر + نوشته شده در  شنبه ۱۸ دی۱۳۹۵   توسط عابر پیاده  |  , ...ادامه مطلب

  • سکون اوّل

  • خب همونطوری که پیش بینی میکردم و به یکی از بچه ها هم گفتم، حال بدی که با پیاده روی طولانی دیروز، خوب شده بود، امروز کم کم برگشت خسته م نمیخوام در موردش حرف بزنم نمیخوام اینقدر تمرکز و فکرمو بگیره نمیخوام کج برم باز که هی بیشتر اذیت بشم اما وقتی راستی وجود نداره واسه رفتن ... من از وایسادن خسته م ..., ...ادامه مطلب

  • سکون چهارم

  • اعتراف میکنم امروز یه چیز اینجا نوشتم و منتشر کردم و دو ساعت بعد اومدم پاکش کردم نه واسه اینکه از گفتنش پشیمون شده باشم اصلا چیز خاصی نبود فقط دیدم اونی که میخوام نیست حسی که دارم نداره خسته م من آدم بدی نیستم، گاهی خطا میکنم اما خطا کردن برام عادی نیست معمولا حرف نمیزنم و حرفامو میریزم تو خودم. فقط واسه اینکه تو فکرام فرو نرم چرند میگم و به هر دری میزنم که فرصت خلوت داشتن به خودم ندم یه وقتا دیوونه میشم همون دیوونه ای که سنگ مینداره تو چاه و هزارتا عاقل نمیتونن بیرون بیارن من راحت میشکنم البته نه پر سر و صدا ترکای ریز ریز میخورم یاد کیمیاگر پائولو کوئی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها