« روایت خطّی یک پیاده راه »

ساخت وبلاگ
قصه اینه کههر روز وقتی از خواب بیدار میشم، یه صدایی از ته کوچه پس کوچه های دلم میگه:بازم؟و من انگار عین فیلم مومنتوهر روز رو دارم تکرار میکنمجوری که انگار هزاران بار اون روز رو گذروندم و خستگیشو تو وجودم انبار کردمپسشروع میکنمجستجو رو برای یافتن یک پاسخدر«روایت خطّی یک پیاده راه»+ نظرات مثل همیشه بدون تایید منتشر میشه + نوشته شده در  شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403 ساعت: 9:34

میتونم بگم روز بدی نبودالبته بجز جر و بحثی که تو راه برگشت از بیمارستان داشتیم با مادر گرامی!چشمش چند وقته آبریزش داره، عینک مطالعه ش هم که بعد عمل فیکس نشده بود شماره شخلاصه بالاخره نوبت گرفتم براش از دکتری که عملش کرده بود و صبح رفتیم اونجا[فعلا حال ندارم مث قدیم از جزییات رفتن و اینا بگم، بعدا بهتر میشم]بعد از ویزیت دکتر گفتم عصر باید برم جایی، گفت نکنه کلاس؟ گفتم آره!یهو فازش عوض شد که چقدر کلاس تا کی کلاس فکر کار نیستی چرامنم کفری شدمخودم کم فشار رومه، اینا هم اینجوراز اونور میگم برم TTC، خواهرم تیکه میندازهاز اینور رزومه می‌فرستم برای شرکتا، کسی جواب نمیدهگفتم چیکار کنم میخوای تو خونه نباشم صب زود میرم شب دیر میامفک کردی لذت میبرم تو خونه هر وقت از پشت سیستم پا میشم میبینم با اخم نشستی منو نگا میکنی؟هیچی دیگهجوابمو نداد و نداد تا گفتم تو میگی چیکار کنم که گفت هر غلطی میخوای بکنگذشتاومدیم خونه و نهار درست کردم و رفتم برم کتاب بگیرم و برسم کلاس۵شنبه جنگل گفته بود کتاب ۱۸۰یکم دیر شده بودگفتم اول میرم بازارچه کتاب، اگه خیلی فرقی نداشت قیمتش میگیرمکه دیدم خیر، حرف ۲۴۰ به بالاست!دیگه رفتم جنگلکتابو برداشتمصندوق گفت ۲۳۷حالمو گرفتتو اینترنت ۱۶۴ بود حتیخلاصه ضایع شدمولی خریده بودمش دیگهدیگه دویدم خودمو رسوندم به کلاسسر کلاسم حرف از اینکه آیلتس دارم و این صحبتا نکردمبعدشم خونه و تهشم الانه که اینجام و بهتره برم بخوابمناراضی ام از زندگی، ولی چه کنم ... « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403 ساعت: 9:34

اینجا یه دفترچه خاطرات و افکارِ درست/غلط عمومیه؛پ.ن. من هم آدم قوی ای بودم، هم آدم قوی ای هستم؛ اگر اینجا زیاد نق میزنم، معنیش ضعیف بودنم نیست، فقط یعنی ممکنه شما ندونید، اما آدمای قوی هم یه جایی رو برای گاهی شاکی و گاهی ناامید و گاهی عصبانی حرف زدن نیاز دارننکته: نظرات مطالب بدون نیاز به تایید منتشر میشه؛ لطفا از نظر خصوصی صرفا برای قرار دادن آدرس وبلاگتون استفاده کنید و توی نظر عمومی آدرس یا ایمیل ننویسید « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 15:18

اینجا یه دفترچه خاطرات و افکارِ درست/غلط عمومیه؛پ.ن. من هم آدم قوی ای بودم، هم آدم قوی ای هستم؛ اگر اینجا زیاد نق میزنم، معنیش ضعیف بودنم نیست، فقط یعنی ممکنه شما ندونید، اما آدمای قوی هم یه جایی رو برای گاهی شاکی و گاهی ناامید و گاهی عصبانی حرف زدن نیاز دارننکته: نظرات مطالب بدون نیاز به تایید منتشر میشه؛ لطفا از نظر خصوصی صرفا برای قرار دادن آدرس وبلاگتون استفاده کنید و توی نظر عمومی آدرس یا ایمیل ننویسید « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 58 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 15:18

روز خوبی نبوداون از کله صبح که همسایه پایینی باز اومد و گفت از حموم به طبقه پایین آب دادهبعدش که با یکی از همکلاسیای دوران دانشجویی رفتیم نمایشگاه هنرهای تجسمی فجر و نامزدش آنچنان اعصاب خردی ای درست کرد که بیچاره موقع خدافذی به وضوح چشماش پر اشک بودتهش یه آدم بیمار که اومده بود کامنت داده بود:چه حال بهم زنید شماهایی که برای موندن و ساختن، فرار می کنید. شما اگه عرضه داشتید، همین جا یه گهی می شدید. + نوشته شده در  جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 15:18

وقتی مستأصل میشم، نفسم تنگهبلاتکلیفی خودش به تنهایی رو مخ و انرژی هرز دهنده ستاز یه طرف بچه ها گفتن بریم بیرون، خب رفقای خوبی هستناز یه طرف مامان میگه شنبه خونه خواهراز یه طرف خواهر میگه سینمااز یه طرف دلم میگه بتمرگ درس بخوناز یه طرف ددلاین ۵ فوریه رو باید دریابمو از یه طرف فردا عصر و شروع اعتکافخلاصه یه طرف یه طرف میشه هزار طرف + نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 10:42

شاید سال آخری بود که میشد برم مراسم

از خرداد ۸۹ و اولین اعتکاف

و امسال

سه پاراگراف کاور لتر رو نوشتم (حدود ۴۰۰ کلمه) و مابقیش میمونه برای فردا پسفردا

دیگه نهار خوردم و رفتم دانشگاه تا حدود ۹ که برگشتم خونه

توکل به خدا برای روزای بعد

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  | 

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 10:42

آخرین سکون بوداینو به خودم قول میدم که آخرین سکون بوداز فرداهر روز صبح یه کمبریج لیسنینگ ریدینگ کاملعصر تحلیلوسط روزم رایتینگ و اسپیکینگو گرامر و وکبتا دو سه روز قبل از آزمون اصلیو امیدوارم باز بشه ثبت نامواقعا از سفر رفتن برای امتحان متنفرمخدا کنه این راه از جلوی پام برداشته بشه + نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  |  « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 10:42

چون سکون روایت نداره، چند پاراگرافی که دیروز نوشتم اینجا ثبت میکنم؛ نشته بودم Covel Letter بنویسم، بجاش قصه بود که تو ذهنم موج میزد!باید مینوشتمااگه صبح ندیده بودم که ددلاین رو عقب انداختن، شاید هنوزم تموم نشده بود؛ اما وقتی دیدم بیخیال شدم و باعث شد روزم به سکون بگذره (فک کن 52 روز به آزمون و انقدر یه آدم یللی!!!)اما داستان ...* * *آن روز به کوهستان رفته بودیم. در میان جمع دانشجویان جدیدالورود، پسرکی ریز نقش، شوخ طبع، و پر جنب و جوش بود که علی رغم ناآشنایی اعضا با یکدیگر، در تمام طول مسیرو در تلاش برای باز کردن یخ حضار، از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.هرچند به عنوان متصدی برگزاری آن شبه اردو، قدردان یاری داوطلبانه اش در حمل ادوات بودم، اما این فعالیت و انرژی، شاید از آن رو که در روزهای پر مشغله ای بودم، چندان به مذاقم خوش نیامده بود.در میان همهمه همراهان و سکوت کوهستان، متوجه سیر چندین و چند باره اش در ستون نفرات بودم و حتی در نیمه های راه، به این بهانه که "اگه اینا از دستت بیفته و بی غذا بشیم، خودتو کباب میکنم میدم بچه ها بخورن" با قدری چاشنی اخم و نگاه چپ، کلافگی نرم خود را متذکر شدم و با پاسخ "استاد جان جیگرو قلوه مو برا خودتون کنار گذاشتم" لبخند زدم و سر را با نیمه تسلیمی در برابر آن تیزی زبان تکان داده و این معاشرت کوتاه را با "نه دیگه، اونو برا جشن امتحان پایان ترم میخوام بخورم" به پایان رساندم.اندکی بعد، زمانی که طول سایه هامان به اندازه ای در حدود بلندی خودمان رسیده بود، در کنار برکه اتراق کرده بودیم و گرداگرد زیرانداز، گرم صحبت درباره گذشته و حال و تصویر نودانشجویان از آینده شدیم.آن کوتاه قامت کلاس، با چهره نمکین، از پدر معلم و مادر پرستارش، علاقه اش به ساختن، و اضطرابش د « روایت خطّی یک پیاده راه »...ادامه مطلب
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 14:19

آره نشتی

ذهن و روحم نشتی داره و نمیتونم تمرکز کنم

نه روی نوشتن و نه روی خوندن

همین دیگه

+ نوشته شده در  شنبه ۱ بهمن ۱۴۰۱ &nbsp توسط عابر پیاده  | 

« روایت خطّی یک پیاده راه »...
ما را در سایت « روایت خطّی یک پیاده راه » دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1bi-obour4 بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 14:19